هم چیز در سایت تفریحی و تخصصی در این وبلاگ در تمام مطالب از جمله زندگینامه ها اس ام اس عکس اخبار جالب بازی فيلم اینترنت و ....
تصوير فتح روشنان ، در چشمهى جان تو، گوهر ديدهاند در دل هر ذره خاكت، جوش كوثر ديدهاند در شبستان خيالت ، نقش لبخند سحر در پگاه لعل فامت ، مهر خاور ديدهاند سرخوشان كوى تو آيات مهرو، مردمى روشن از نور صفا، در لوح باور ديدهاند نيست در ديباچهى ياد تو، جز تصوير فتح آنچه در پيكار، شيران دلاور ديدهاند نام خونين ترا در پهنههاى شور عشق با نثار خون به جولانگاه خنجر ديدهاند نخلهاى سر فرازت ، در شهيدستان زخم سروهايت را به خون آغشته پيكر، ديدهاند اين يكى را در شرارى از عطش افروخته و آن دگر را ، غرقه در موج شناور ديدهاند آتش اشك تو توفان زد به جان كهكشان شعلهى آه ترا در چشم اختر ديدهاند با شقايقهاى سوزان ، همنفس برخاستى دامنت را تا به آذين، لاله گستر ديدهاند دشمنانت چون خوارج ، گر به خاك افتادهاند برقى از تيغ شرر افروز حيدر ديدهاند در مصاف حق و باطل كافر بعثى چه ديد؟ ديد آن بازو، كه در پيكار خيبر ديدهاند خرما شهرى كه با خون شهيدانش زلطف خاك فردوس معلا را مخمر ديدهاند باش چون كوه استوار، اى بارهى آزادگى كز بلنداى تو رايات مظفر ديدهاند آستانت جلوهگاه نور احمد كردهاند پايگاهت ، محكم از الله واكبر ديدهاند
اى وطن عاقبت اى خاك جانبخش وطن، مىسازمت گر هزاران ره شوى ويرانه، من مىسازمت گاه بيلم در كف و گاهى قلم، يعنى كه من با قلم با بيل، اى خاك كهن، مىسازمت آب اگر سفيانيان عصر بستندم به روى من به آب اشك چشم خويشتن ، مىسازمت من قوى بازويم و با آبرو و كارگر با غبار صورت و خون بدن، مىسازمت خصم گر همچون شهيدان پيكرم در گور كرد من برون از گور گشته ، با كفن، مىسازمت من سليمان، صاحب خوانم نىام من خشتمال هستم و بر رغم خصم اهرمن، مىسازمت
ديار يار گفتمش عزم ديار يار دارى؟ گفت: آرى گفتمش با درد هجرش سازگارى؟ گفت: آرى گفتمش با يار چونى؟ گفت: با يادش بسازم گفتمش بر وصل او اميدوارى ؟ گفت: آرى. گفتم از عهدى كه بستى آگه استى؟ گفت: هستم گفتمش بر عهدت اكنون استوارى ؟ گفت : آرى گفتمش سودت در اين سودا چه باشد؟ گفت: عشقش گفتم آگاهى ز سر عشق دارى؟ گفت : آرى گفتمش اين راه را پايان چه باشد؟ گفت : هستى گفتمش ره سوى هستى مىسپارى ! گفت : آرى گفتمش شاهد چه دارى؟ گفت: بسيار است بسيار گفتمش جزئى از آن را مىشمارى ؟ گفت : آرى گفتمش برخوان حديث عشق ، خط خون رقم زد گفتمش نقش شهادت مىنگارى ؟ گفت : آرى گفتمش نقش شهيدان چيست ؟ گفت : آزاد مردى گفتمش آزادگى را پاسدارى ؟ گفت : آرى گفتمش هادى راهت كيست؟ گفت: از نسل احمد (ص) گفتمش شيداى آن والا تبارى ؟ گفت: آرى گفتمش گو نام پاكش؟ گفت: روحالله خمينى گفتمش دارى عجب نيكو شعارى ، گفت: آرى گفتم اين پير توانا كيست، گفتا قلب اسلام گفتمش اسلام را داده است يارى؟ گفت: آرى گفتمش كارى حسينى مىكند؟ گفت : مسلم گفتمش پر حجت بر اين گفتار دارى؟ گفت : آرى گفتمش او نايب مهدى (عج) است؟ گفتا: نيست جز اين گفتمش هست از محمد (ص) يادگارى گفت : آرى گفتم او را كيست پشتيبان به عالم ؟ گفت : يزدان گفتمش او را به يزدان مىسپارى؟ گفت : آرى گفتمش «مردانى» از كويش چه جويى؟ گفت : وصلش گفتمش بر آرى او گفتى آرى؟ گفت آرى
داغ لاله هنوز از نفسم آه و ناله مىجوشد ز دشت سينه من داغ لاله مىجوشد مگو كه لاله نرويد دگر زمستان است ز فرط داغ، دل من شقايقستان است كجاست همنفسى تا بگويم از سر درد كه داغ با دل خونينم اين دو روزه چه كرد كجاست همنفسى تا ز سوز جان گويم ز آتشى كه مرا سوخت استخوان گويم در اين ديار كه هم نالهاى نمىجويم غمم به چاه گريبان خويش مىگويم بيا تو اى دل من باز همنوايم باش غريبهاند خلايق، تو آشنايم باش قلم نهاده قدم در خط جنون اى دل بريز در رگ آن، جرعه جرعه خون اى دل اشارتم نكن از راه مصلحت به سكوت كه خشم سينه زند، سنگ عاقبت به سكوت مگو به من كه نگويم خيانت زر را غريب مردن و تنهايى اباذر را زمن مخواه برادر، كه لب فرو بندم به جاه و جيفه نشايد كنند پابندم بهل كه دار كنم رشتهى كلامم را بلندتر بزنم حرف ناتمامم را اگر چه خواسته ما را زمانه بىغم و درد من از قبيله قابيليان نيم، اى مرد من از عشيره عشرت طلب نخواهم بود براى راحت تن، يار شب نخواهم بود هنوز زمزمه عاشقان به گوش من است پيام خون شهيدان حق به دوش من است هنوز مىشنوم من صداى «چمران» را كجا كنار گذارم سلاح و قرآن را هنوز در سر من هست شور جانبازى قلم قدم نزند جز به راه «خرازى» زبند بند دلم همچو نى نوا دارم نوايى از نى بشكسته «رضا» دارم «رضا» كه ياور حق بود و دشمن بيداد مؤذنى كه اذان جهاد سر مىداد برآى، اى نفس آتشين ز سينه برآ به گلستان شهيدان عشق روى نما به روح پاك شهيدان رسان سلام مرا به دوستان شهيدم بگو پيام مرا بگو به ما ز وفا باز يك اشاره كنيد به روز ما و غريبى ما نظاره كنيد اگر كه جسم شما چاك چاك از تير است ز طعنه بر دل ما زخمهاى شمشير است ز داغ لاله رخى همچو نينوا دارم ندايى از نى بشكسته رضا دارم هنوز هست به يادم حماسهاى زان مرد چو بست قامت مردانهاش براى نبرد زمهر، همسر او غنچهاى به دستش داد كه از زيارت فرزند خود شود دلشاد تبسمى زد و گفت اى عزيز جان پدر مده فريب مرا با نگاهت اى دختر مكن فريفتهى چشم خود نگاه مرا مساز منحرف اى نور ديده، راه مرا فداى چشم تو گردم مشو عنان گيرم زحلقههاى تعلق مكش به زنجيرم مبند، اى گل نشكفته بال پروازم مدار از ره ايثار و عاشقى بازم بسيجيان پس از جنگ و جبهه، صحت خواب بلند بود چو پهناى جبهه وسعت خواب دعا كنيد كه ايمانتان محك نخورد به صفحه دلتان باز مهر شك نخورد چه روى داده كه ديگر ولى نمىخواهيد چو خلق كوفه حسين (ع) و على (ع) نمىخواهيد شما كه گاه خطر خويش را به خواب زديد عرق ز شرم نكرديد و بر رخ آب زديد زمان چاشت چو از خواب خوش بلند شديد شديد وارث خون برادران شهيد! مگر زخواجه نخوانديد اين روايت را حديث نفس نكرديد اين حكايت را «من خراب كجا و ره صواب كجا ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا»
رمز عشق بايد براى جنگ شعرى تر سرايم بايد زكان طبع خود گوهر سرايم وقتى كه خون گردد نيام تيغ و خنجر ديگر چرا از تيغ و از خنجر سرايم از شب گذشتم اينك از روزم سخنهاست از شك گذشتم اينك از باور سرايم فتحالمبين ، بيتالمقدس، خيل والفجر وصف طريقالقدس يا خيبر سرايم رويم سيه در پيشگاه عشق اى دوست بايد به وصف عشق زين بهتر سرايم اى عشق يارى كن كه من با جوهر خون اين بيت زيرين را به لوح زر سرايم شمشيرها گر خون من احياى دين است در بر بگيريدم كه رمز عشق اين است لبيك يا رهبر بگو لبيك لبيك
در محضر داور بگو لبيك لبيك چون «بوذر» و «ياسر» برو در ورطهى خون چون «اكبر» و «اصغر» بگو لبيك لبيك بگذر از اين ما و منىها اى برادر در جبههى باور بگو لبيك لبيك در «دجله» چون «سقا» برو از بهر طفلان بىدست و پا و سر بگو لبيك لبيك با شيون خواهر بكن آهنگ رفتن با ضجهى مادر بگو لبيك لبيك با خنده بر دشمن بزن پيكان تحقير با بوسه بر خنجر بگو لبيك لبيك از گوشهى مسجد به سوى جبهه بشتاب در مشهد سنگر بگو لبيك لبيك اين شعر را با من بخوانش بىتكلف اين بيت را از بر بگو لبيك لبيك شمشيرها گر خون من احياى دين است در بر بگيريدم كه رمز عشق اين است
افسانه جنگ نقش خون طرح گل بود بر سنگ، بچهها يادتان مانده يا نه با تبار گل لاله هم رنگ، بچهها يادتان مانده يا نه روزگارى علم دوشمان بود ، روز و شبها قلم دوشمان بود يادمان بود فرسنگ فرسنگ ، بچهها يادتان مانده يا نه آن طرف جبهه بود و شط خون، بوى باروت و دود و شط خون اين طرف مادران با دلى تنگ بچهها يادتان مانده يا نه آن طرف گرد ناديدهاى بود، سيزده ساله «فهميدهاى» بود يار پيران صورت پرآژنگ، بچهها يادتان مانده يا نه مردهاى كفنپوش زخمى ، نوجوانان خودجوش زخمى ياس و داس و شب تار و نيرنگ، بچهها يادتان مانده يا نه صوت تكبير بود و شب رزم ، غرش تير بود و شب رزم كاروان در مسير شباهنگ ، بچهها يادتان مانده يا نه نغمهاش نام زهرا (س) در آن بود ، رمز «انا فتحنا» در آن بود شروه مىخواند مردى خوش آهنگ ، بچهها يادتان مانده يا نه شهرزاد شما آنچه گفته است ، نيست افسانه حرفش درست است آنچه امشب شنيديد از جنگ، بچهها يادتان مانده يا نه
بسيج غزل دوباره دلم فال غم مىزند كنار شهيدان قدم مىزند و دست قنوتم به باغ غزل شقايق، شقايق ، قلم مىزند چه باغى ! كه با انقلاب درخت سكوت زمين را به هم مىزند چه باغى! كه با ذوالفقار قلم شبيخون به قلب ستم مىزند به فرمان شاعر، بسيج غزل قيام فلق را رقم مىزند و با لشكر آه و اشك و جنون به قاف حقيقت علم مىزند بيا روى هر واژه سنگر زنيم كه باطل قدم در عدم مىزند
جهاد
|